مگذارای کاش شود.....

گوشی نشسته ام درحسرت روزهای گذشته وغم فردای نداشته......

نگاه میکنم به کودکی که تمام سعی وتلاشش این است که موقعی که ازروی جدول راه میرود نیافتد....

نگاه میکنم به مردی رگهای گردنش بیرون زده وآرام ،ساکت،صبوروسنگین قدم برمیدارد....

آنقدرغرق دردنیای افکارش است که حتی صدای سلام کردنم رانمیشنود.....

حسرت روزهای کودکی ام رامیخورم که ازتمام قیل وفال این دنیا فارغ بودم و....

ترس ازروزهای پیری ام دارم که نکند مثل این مرد،دنیایی ازحرفهای نگفته داشته باشم....

مادرم میگفت جوری زندگی کن که ای کاش تکیه کلام پیریت نشود؟؟؟؟؟؟؟

.................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ومن هنوزدرحل این معما ناتوانم..